محمد مانی مظفریمحمد مانی مظفری، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

شعر و داستانهای کودکانه برای محمد مانی شیرین ترین پسر دنیا

تو قفسای باغ وحش حیوونای رنگارنگ

تو قفسای باغ وحش.......حیوونای رنگارنک پرنده های کوچولو ......میمون و شیر و پلنگ میمونه شکلک میسازه...... مردمو خوشحال میکنه با یک دونه توپ کوچیک ..... تنهائی فوتبال میکنه نگاه کن اون خرسه رو ...... وایساده روی دوتا پا خرگوشه رو نگاه کنین ...... هر میپره روی هوا طاووسه رو نگاه کنین چه خوشگل و قشنگه..... چترشو که باز میکنه نازو خوش آب و رنگه طاووسه رو نگاه کنین چه خوشگل و قشنگه..... چترشو که باز میکنه نازو خوش آب و رنگه ...
27 اسفند 1390

تو حوض خونه ما

تو حوض خونه ما ماهیهای رنگارنگ بالاو پائین میرن با پولکای قشنگ کلاغه تا میبینه کنار حوض میشینه توک میزنه تو آب حوض میخواد ماهی بگیره ماهیها تا میبینن به زیر آب شیرجه میرن کلاغ شیطون شیطونو زار و پریشون میکنن ...
27 اسفند 1390

سگ پاکوتاه

توی یک دهکده پر از گیاه سگی بود که اسم او بود پا کوتاه این سگ قهوه ای رنگ دم سیاه لانه ای داشت توی ده کنار چاه توی ده چوپانی خوب و با وفا همیشه گله رو میبرد به چرا   وقتی چوپان میرسید کنار چاه تا که چشم او میخورد به پا کوتاه او میگفت به پا کوتاه بمان تو جا تو نباید بیایی دنبال ما من خودم گله رو میبرم چرا با سگ زرد و بزرگ کد خدا وقتی مردم پا کوتاه را میدیدن همه به دست و...
24 اسفند 1390

چراغ راهنمایی

  دویدم  و دویدم                        سر چار راه رسیدم سه تا چراغ بدیدم                      از قرمزش ترسیدم زرده که شد نمایان                      رفتم لب خیابان چراغ سبز که دیدم                   &nb...
24 اسفند 1390

کفش

نی نی كوچولو كفشای سوت سوتی داره یه توپ ماهوتی داره بازی فوتبال می كنه، شوت می زنه كفشاش براش سوت می زنه شاعر : مهری ماهوتی ...
24 اسفند 1390

پيشي جونم

  پیشی جونم چه بازیگوشی! خوب می دونم دنباله موشی! تا موش می بینی تیز می شه گوشات اونو می گیری زیر دندونات! وقت لالاست بیا لالا کن خسته شدیم کمتر صدا کن! لالا لالا لالا لالا لالا لاکن بارون می یاد من خیس آبم! غرغر نکن بذار بخوابم!    ...
23 اسفند 1390

خانواده

مانند دست است هر خانواده هرکس یک انگشت در خانواده بابا در این دست انگشت شصت است آنکه نخستین انگشت دست است انگشت بعدی یعنی نشانه او مادر ماست خانم خانه انگشت دوم یعنی برادر اینجا نشسته پهلوی مادر پس آن یکی کیست انگشت دیگر آری درست است او هست خواهر من هستم آخر انگشت کوچک انگشت ها را دیدی تو تک تک ما پنج انگشت هستیم باهم با هم شریکیم در شادی و غم گرچه جدائیم ما پنج انگشت هستیم با هم مانند یک مشت ...
23 اسفند 1390

عینک مادر بزرگ

  عینک مادر بزرگ چند روزیه شکسته انگار یه عالمه غم توی دلش نشسته هرجا که میخواد بره منو صدا میکنه اونوقت با مهربونی منو دعا میکنه خدا کنه که چشماش دوباره خوب ببینه چون که دلم نمیخواد غم تو دلش بشینه ...
23 اسفند 1390

دویدم و دویدم

دویدم ودویدم به یک سؤال رسیدم کیه که توی دنیا ماهی می ده به دریا؟ برف و تگرگ می سازه درخت و برگ می سازه؟ به بلبلا آواز می ده به موش دم دراز می ده به آدمها خواب می ده آفتاب و مهتاب می ده جواب تو آسونه خدای مهربونه هر بچه ای می دونه
22 اسفند 1390

بابابزرگ

بابابزرگ پیر الهی هیچوقت نمیره عینک داره با عصا قصه می گه با ادا خوشحال مثل بنده  با ریش سفید می خنده نمی تونه بره کار خدایا بابا رو نگهدار بابا خوب و ملوس می گه مرا تو ببوس وقتی اورا بوس می کنم خودم و براش لوس می کنم دست می کنه تو سینی به من میده شیرینی الهی بابا نمیره هر چند که خیلی پیره ...
22 اسفند 1390